سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید تا راه یابید . [امام علی علیه السلام]

«شقایق های سوخته»

 
 
معلم از نگاه دکتر شریعتی(دوشنبه 87 خرداد 27 ساعت 10:0 عصر )

به نام هستی ساز هستی سوز

 

سلام

 

 روز معلم هم از راه رسید؛ روز شهادت استاد بزرگوار شهید مرتضی  مطهری.

 

البته همه روزا متعلق به معلمه چون اولین معلم انسان خدا بود و همه روزها هم روز خداست.

 

خواستم یه چیزی که هرگز نمیشه بهش گفت قدردانی  از معلم نوشته باشم 

 

به خودم گفتم جمله دکتر شریعتی رو بنویسم که خودش یه معلم بزرگ بود .

 

دکتر میگه:

 

اگه کسی بدونه که میتونه یه معلم خوب بشه

 

و یه شغل خوب دیگه رو انتخاب کنه

 

خیانت کرده.

 

این جمله رو  دیشب یه معلم عاشق که داشتم باهاش چت میکردم گغت.

 

البته این معلم عاشق یکی از دوست های خوب منه که من از دوستی باهاش افتخار میکنم.

 

گفتم معلم عاشق

 

آره عزیز   آره داداش   آره آبجی   آره قربونت برم  معلم باید عاشق باشه

 

عاشق یه چاردیواری به نام کلاس

 

عاشق یه آدم به نام دانش آموز یا دانشجو

 

عاشق کارش

 

عاشق خودش !!!  آره حتی عاشق خودش

 

و چه زیبا گفت شاعر:

 

معلم چو کانونی از آتش است       همه کار او سوزش و سازش است

 

                                     

 

از معلم گفتم شرمم اومد که نام چند تا از معلم هام رو نبرم.

 

شاید اصلا وبلاگ منو نبینن شاید هیچ وقت نفهمن که من اسمشون رو بردم

 

ولی یادشون میکنم چون:

 

اول به خاطر این که یه انسان آزاده ام(یا حداقل سعی میکنم باشم)

 

دوم به خاطر این که مسلمونم

 

سوم به خاطر این که شیعه هستم(یاحداقل سعی میکنم باشم)

 

چهارم به خاطر دل خودم

 

و از همه مهمتر اینکه اگه معلم هام نفهمن که من یادشون هستم خدا میفهمه

 

و همین کافیه و هیچ دلیل دیگه ای نمیخواد.

 

شاید باورتون نشه

 

من نام همه معلم هام رو توی دفتر خاطراتم نوشتم

 

از کلاس اول گرفته تا آخرین معلم.

 

میخواستم یه وقت خدای نکرده اسم یکیشون هم یادم نره.

 

آخه من خودم عاشق معلمی هستم خدا کنه که توفیق این شغل رو هم داشته باشم.

 

من حتی اسم مدیر ها و معاون هام رو هم نوشتم.

 

همشون رو که نمیشه اما اسم چند تا شون رو اینجا براتون مینویسم:

 

کلاس اول: آقای فروردین. خیلی دوسش داشتم و هنوز  هم دارم آخرین باری که                   دیدمش کلاس پنجم بودم خیلی دلم میخواد بازم ببینمش.

 

کلاس دوم و سوم :آقای هاشمی.

 

کلاس چهارم:آقای پورحقیقت.

 

کلاس پنجم :آقای سلاجقه. اهل کرمان بود ولی منتقل شده بود به فارس

 

امید وارم که هر جا هست سالم باشه.

 

                ولی اگه بخوام بهترین معلم دوران تحصیلم رو بگم: 

 

جناب آقای عبدالرضا بردبار  ؛  دبیر ادبیات ؛  کسی که جرقه های شاعری رو در ذهن من

 

روشن کرد و راه و رسم شعر رو به من یاد داد راستش من هرچی از شاعری

 

میدونم از ایشون یاد گرفتم.

 

ازش تشکر میکنم و امید وارم که همیشه سالم و پیروز باشه.

 

یه شعر هم براش گفتم که براتون مینویسم:

 

بردبارا  بردبارا  بردبار

 

دوریت کردست من را بیقرار

 

شمع شو پروانه ات من میشوم

 

ای فدای تو من و صد ها هزار

 

البته وقتی براش خوندم گفت:فکر کردم این شعر رو واسه نامزدت سرودی!!!!!!!!!!!!!

 

تو رو خدا میبینی این روزا به بهترین معلمت هم نمیتونی خوبی کنی.

 

خوب دیگه حرفی نیست تازه یه عالمه درس نخونده دارم.

 

نمیدونم چرا هر وقت میخوام چیزی رو به وبلاگ آپ کنم میگم فقط یه جمله ولی........

 

راستی من توی انبوه این کتاب ها و درس ها فقط به خاطر شما نشستم و نوشتم

 

فکر کنم ارزش این رو دارم که چند خط نظر برام بذارید.نه؟

 

پیروز و پایدار باشید و هیچ وقت خدای بالا سرتون رو فراموش نکنین   آخه:

 

اون هیچ وقت من و تو رو فراموش نمیکنه..............

 

 

 

خسته ترین ؛ صبا

 



 
سکه(شنبه 86 تیر 23 ساعت 10:45 عصر )

             به نام خدایی که همین نزدیکی است

 

سلام؛ از اونجا که این وبلاگ یه وبلاگ مذهبی با گرایش ادبی

هست (شاید بشه گفت:مذهبی-ادبی) ولی بعضی وقتا پیش

میاد که یه متن زیاد مذهبی نمیزنه ولی قشنگه؛ مث متن

زیر؛ بخونید متن جالبیه:

                                           سکه

در خلال یک نبرد بزرگ فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی

از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل

داشت ولی سربازان کمی دو دل بودند.

فرمانده سربازان را جمع کرد سکه ای را از جیب خود بیرون آورد

رو به آنها کرد و گفت:

سکه را بالا می اندازم اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید

شکست میخوریم! بعد سکه را به بالا پرت کرد سربازان همه با هم

به سکه نگاه کردند ، سکه به سمت رو افتاد! سربازان نیروی فوق

العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.

 

پس از پایان حمله معاون فرمانده نزد او آمد و گفت :

قربان شما واقعا میخواستید سرنوشت جنگ را با یک سکه تعیین

کنید؟؟؟ فرمانده با خونسردی گفت:

بله و سکه را به او نشان داد ؛     هر دوطرف سکه رو بود!!!

                                

این مساله شاید توی زندگی ما هم پیش بیاد به هر حال ناامیدی

چیز بسیار وحشتناکی هست چیزی که در دین ما در مراحل و

مراتبی اون رو کفر دونستن( یاس از رحمت خدا)...

 

به هر حال انسان باید همیشه از خودش نا امید باشه!!! و همیشه

امیدش به خدا باشه.

بزرگی میفرمود: لفظ اعتماد به نفس  اشتباه هست و باید گفت :

 اعتماد به خدا نه نفس . اتکاء انسان در زندگی باید به خدا باشه

نه به  نفس خود...

 

امیدوارم که هیچ وقت از خدا ناامید نشید و همیشه از خودتون!!!

ناامید باشید.

سبز باشین...

کمترین ؛ صبا

یاعلی

(منبع اصلی متن بالا رو نمیدونم؛ تو یه مجله به چشمم خورد.)



 
آقا مهدی خوب ! سلام...(پنج شنبه 86 تیر 21 ساعت 1:36 عصر )

آقا مهدی خوب ! سلام

 

خانم اکبری گفته : اگر تو بیایی همه جا آباد میشه همه بد ها میمیرن ؛ اون وقت آدم

خوبا میشن رییس همه شهر ؛ تازه گفته اون قدر خوبی که هر چی دوس دارم میتونم

صدات کنم.

من هم میخوام بهت بگم «آقا مهدی خوب» .

آقا مهدی خوب امشب بابام که اومد ابروهاش تو هم بود حتی نمره ریاضیمو که

بیست شده بودم بهش نشون دادم ولی نخندید.مامانم زود جا انداخت و گفت بخوابین

داداشم و اکرم خوابیدن ولی من یواشکی از زیر لحاف گوش کردم. بابام گفت آقا

قاسم صابخونمون گفته اگه کرایه این ماهو بهش ندیم اون وقت رو هم میشه سه

 ماه و ما باید تخلیه کنیم. من نفهمیدم تخلیه یعنی چی؟

آقا مهدی خوب!

امروز خیلی گریه کردم آخه خانم معلم امتحان نقاشیمو داد هیجده. بعد هم بلند گفت

کی تا حالا خورشید رو سبز رنگ دیده ! بعد هم بچه ها همه خندیدن. ولی من فقط

سه تا مداد رنگی داشتم: قرمز، آبی و سبز!!!

آقا مهدی خوب!

دیبشب بابام نیومد خونه مامانم تا صبح هی رفت سر کوچه و اومد.

اصغر آقای معمار و شاگردش بعد یه هفته بابامو آوردن خونه.به مامان گفتم بابا چی

شده صورتش رو برگردوند و گفت:بابات نصف تنش لمس شده!!!

آقا مهدی خوب تو میدونی لمس یعنی چی؟؟؟

آقا مهدی خوب!

امروز دیر از خواب بیدار شدم. به مامانم گفتم چرا منو زود بیدار نکردی؟ مامانم

گفت دیگه نمیخواد بری مدرسه! مدرسه خرج داره منم حرف گوش نکردم دویدم

طرف در حیاط مامانم در حیاط رو بست بهم گفت اگه نری مدرسه برات آبنبات

میخرم از اونا که نسرین داره منم داد زدم : نه میخوام برم مدرسه.

مامانم هم داد کشید :نمیشه؛ اون وقت نشست گریه کرد و هی گفت پول نداریم!

آقا مهدی خوب!

امروز نسرین از مدرسه اومد بهم خندید و شکلک در آورد بعد هم گفت شما

پول ندارین واسه همین نمیای مدرسه!!! منم بهش گفتم آقا مهدی خوب

که بیاد ما هم پولدار میشیم. اون وقت میدم آقا مهدی خوب دعوات کنه!!!

آقا مهدی خوب نسرین رو زیاد دعوا نکن گناه داره!!!

آقا مهدی خوب!

شبا که همه میخوابن و فقط مامانم بیداره و خیاطی میکنه، یواشکی از زیر

لحاف بهش نگاه میکنم بیشتر وقتا چشماش خیسه! بعد که میرم و به گردنش

آویزون میشم و میپرسم چرا گریه میکنی؟  زود دست میکشه رو چشماش و میگه

گریه نمیکنم پیاز خرد میکردم. بعد که میپرسم پس پیاز کو ؟ میگه بردم گذاشتم

تو آشپزخونه برا ناهار فردا ! ولی من میدونم که راس نمیگه آخه چند بار یواشکی

رفتم تو آشپزخونه ولی پیاز نبود!!!

آقا مهدی خوب!

نامه ام دستت رسیده یا نه؟ پاهام خیلی درد میکنه آخه از صبح هی از در خونه

میدوم تا سر کوچه ببینم تو اومدی یا نه؟یه بار هم خوردم زمین سر زانوم کبود

شد و خون اومد ولی گریه نکردم. نسرین برام شکلک در آورد منم بهش گفتم

آقا مهدی خوب که اومد نشونت میدم. اونم بهم گفت: آقا مهدی خوب خونه

شما نمیاد شما که خونه ندارین!!!

آقا مهدی خوب!

سه روزه غذا نخوردم مامانم گفته فردا برام نون و انگور می خره.دیروز هم

همینو گفت! ولی من بهش گفتم نون و انگور نمیخوام برام دفتر مشق بخر.

آخه این آخرین صفحه دفتر مشقمه. اگه مامانم برام دفتر مشق نخره اونوقت

 چطوری برات نامه بنویسم؟

آقا مهدی خوب!

اگه تو بیای ما رو پیدا میکنی؟ اگه کاغذ نداشته باشم که برات نامه بنویسم

ما رو گم نمیکنی؟ آخه ما دیگه خونه نداریم...

 

مهدیا کعبه شد از تاب تو بیتاب بتاب...

 

                                                                           «برگرفته از نشریه دانشجویی دانشگاهمون»

 

کمترین ؛ صبا

یاعلی



 
زندگی کردن مثل بز!!!(سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 12:17 صبح )

به نام گل سرخ

 

یه سلام به وسعت دریا به اونایی که دلشون به وسعت دریاست.

نمیدونم کنار دریا رفتی یا نه نمیدونم لذت قدم زدن روی شن های ساحل رو چشیدی یا نه.

شاید تویی که الان این رو میخونی بچه شمال یا جنوبی و خونت همسایه دریاست و اون قدر

دریارودیدی که دیگه برات هیچ لطفی نداره. شاید هم بچه دل کویری ؛یزد سیستان کرمان؛

و هیچ وقت دریا رو ندیدی و همیشه حسرت یه لحظه قدم زدن روی شن های ساحل خواب

هر شبت هست.

 

ولی مهم نیست ؛مهم نیست که بچه شمالی یا جنوب و دریا همسایته؛ مهم نیست که بچه

دل کویری و همیشه خواب دریا میبینی؛ مهم نیست چند بار کنار دریا رفتی؛ مهم نیست

اصلا دریا رو دیدی یا نه؛ مهم نیست اصلا دلت در حسرت دریا تنگ میشه یا نه .....

هیچ کدوم از این ها مهم نیست چون من اصلا نمیخوام درباره دریا صحبت کنم نمیخوام

درباره لذت شن های روی ساحل صحبت کنم نمیخوام بگم که موج های دریا چقدر

 آرامش بخشه و چقدر به آدم حس شعر میده. نه عزیز حرف من درباره دریا نیست.

یعنی درباره دریاهست ولی نه اون دریایی که همه میرن میبینن و توش شنا میکنن

 نه اون دریایی که طبق تعریف علم جغرافیا یکیش تو شماله و یکیش تو جنوب......

 

امروز میخوام از یه دریای دیگه با یه مختصات دیگه با یه تعریف دیگه برات بگم.

از دریایی که همه یه دونش رو دارن فرقی نمیکنه بچه دل کویری یا بچه شمال حتی

 فرقی نمیکنه که تو عمرت چند بار رفتی شمال یا اصلا دریا رو دیدی یا نه . این دریایی

 که میخوام امروز برات بگم همه دارن پیر و جوون؛ زن و مرد همه دارن اما همه به

 یک اندازه ندارن همه بهیک اندازه ازش استفاده نمیکن.

 

آدم بعضی وقت ها یه سری افراد رو میبینه که مثل بز زندگی میکنند.آره گفتم بز حتی

بدتر مثل الاغ!!!!!! تازه بعضی وقت ها یه کسایی رو میبینه که روت نمیشه بگی مثل

الاغ زندگی میکنه آخه الاغه فردای قیامت سر پل صراط جلوت سبز میشه و خفتت

رو میگیره و میگه چرا فلان موقع فلان آدم (آدم نما)رو به من تشبیه کردی آخه من از اون

بهتر بودم!!!!!آخه بیچاره راست میگه آقا الاغه که یه بار میبره ولی بغضیا .................

دیشب رفته بودم آرایشگاه موهام رو یه صفایی بدم نوبتم نشد. چون کار داشتم اومدم

بیرون توی راه گرسنه شدم گفتم برم یه ساندویچ بخرم. توی ساندویچی یه آدم رو دیدم

که از همین دسته بالا بود. یه خورده باهاش بحث کردم یعنی خودش سر صحبت رو باز

کرد یه مشت شعر گفت و آخرش که میخواستم بیام بیرون بهش این جمله رو گفتم:

گفتم میدونی مشکل ما آدما چیه ؟ گفت :نه تو بگو چیه؛ گفتم:مشکل ما اینه که فقط

دومتری جلومون رو میبینیم و هیچ وقت توی زندگیمون حتی برای یک بار هم بیشتر از

دو متر رو نمیبینیم .گفتم مشکل ما اینه که همیشه با نور پایین حرکت میکنیم اگه

یه بار فقط یه بار توی زندگی نور دلمون رو بالا بندازیم و نور بالا حرکت کنیم میبینیم

که خیلی خبرا هست که شاید ما حتی فکرش رو هم نمیتونستیم بکنیم .

 

فکر کنم حالا فهمیدی که چی میگم و منظورم از دریا چیه ........................................

 

کاش ما آدما این دل دریایی رو که خدا بهمون داده کشف میکردیم.کریستف کلمب کسی

بود که یه قاره جدید رو کشف کرد کاش ما آدما دل دریاییمون رو کشف میکردیم کاش ما

آدما دریای وجودمون رو کشف میکردیم. اون وقت مثل بز و الاغ زندگی نمیکردیم و مثل

حیوون فقط به خاطر یه ریزه نفت به جون هم نمی افتادیم. اون وقت دیگه تموم تلاشمون

توی زندگی پول درآوردن نبود و واسه پول دریای دلمون رو  آلوده نمیکردیم اون وقت

زندگی خیلی قشنگ تر میشد...............................................................................

 

میگن وقتی پول اختراع شد شیطون پول رو گذاشته بود روی سرش و هی اونو میبوسید.......

 

نمیدونم چرا این چیزا رو نوشتم اصلا قصد نوشتن اینا رو نداشتم و اصلا نمیخواستم

بگم که من مثل آدم زندگی میکنم و اون آقای توی ساندویچی مثل آدم نیست ؛نه عزیز فقط

میخواستم بگم که:(آدمی راآدمیت لازم است)وانسان بایدتلاش کنه که مثل آدم زندگی کنه

 نه مثل بز...........................................

 

موفق باشید و امید وارم که بتونیم مثل آدم زندگی کنیم.............

 

 

 

کمترین ؛ صبا

 







بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 11817  بازدید


» ?پیوندهای روزانه «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «